keskiviikko 22. tammikuuta 2014

'ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت'؛

 هشتادمین سالمرگ عارف قزوینی

چهارشنبه 22 ژانويه 2014 - 02 بهمن 1392

عارف قزوینی (۱۳۱۲-۱۲۵۹)
دوم بهمن ماه امسال، هشتادمین سالروز مرگ ابوالقاسم عارف قزوینی، شاعر و ترانه سرای انقلابی و نامدار ایران است.
همزمان با عارف با شاعران ریز و درشت دیگری روبرو می شویم که بعضی هاشان حتی توانایی های شاعرانه بیشتری داشته و جانبدار مشروطه نیز بوده اند ولی هیچ کدامشان از نظر وجاهت ملی به پای عارف نرسیده اند.
رضازاده شفق که با عارف نزدیک بوده و مقدمه مبسوطی نیز بر دیوان او نهاده است می گوید: "در دوره انقلاب مشروطه هیچ قلم و هیچ نطقی نتوانست دل مردم را مانند سخنان عارف به لرزه درآورد."
سعید نفیسی که او نیز با عارف معاشر بوده، می گوید: این مرد گویی ماموریت و رسالت آسمانی داشت. هیچ سخنی مانند سخن او در دل ها راه نیافته و این همه بر سر زبان ها نگشته است. روح مردم ایران کاملا در دستش بود..."
چنین مردی با چنین نیروی شگفت انگیز اجتماعی، می بایست سرنوشتی غیر از آن چه نصیبش شده، می داشت. ولی سرخوردگی های سیاسی و تنگدستی های مالی فرجام بغایت غم انگیزی برای او فراهم آورد. عارف به مرگی نابهنگام در ۵۲ سالگی درگذشت.

سرخوردگی ها

روشن است که بزرگ ترین سرخوردگی عارف از آشفته بازار سیاسی دوره مشروطه نصیب او شده است. او که همیشه مژده دوره سعادت را می داد، همیشه ظلم را به گردش آسمان نسبت می داد، حالا می دید که ریشه ظلم ها و بدبختی ها زمینی است.
"یوسف مشروطه ز چَه برکشیدیم/ آه که چون گرگ خود او را دَریدیم"
شفق می گوید: "عارف هنگامی که از سُکران شوری که در سر داشت بیدار شد، تازه دریافت که لیس فی الدار غیرهُ دیار! مقدار بسیار معدودی که حقی و حقیقتی داشتند، نیست و نابود شدند و مابقی که در لباس میش جلوه کرده بودند گرگ هایی شدند و از هر سو روی آوردند."
"یاران شدند بدتر از اغیار و گو به دل/ کای یارِ غار، صحبت اغیارم آرزوست"

از خون جوانان وطن لاله دمیده

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
از ابر کرم خطّه ری رشک ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
از خون جوانان وطن لاله دمیده
از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده
در سایه گل بلبل از این غصه خزیده
گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن
مشتی گرت از خاک وطن هست به سر کن
غیرت کن و اندیشة ایام بتر کن
اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
با پیش آمدن جنگ جهانی اول، جریان های مختلف سیاسی نیز در ایران شکل تازه ای گرفت. ملیون علیه روسیه و بریتانیا برانگیخته شده و جانبدار آلمان و عثمانی شدند. امیدی تازه در دل عارف رویید و به آن ها پیوست و با مهاجران به استانبول رفت و به اتحاد اسلام اندیشید که آن روزها مد شده بود. اما سرخورده شد و بازگشت.
بر سرخوردگی ها همچنان افزوده می شد. در وطن نیز کاسه همان کاسه بود و آش همان آش. در نامه ای برای یکی از دوستان خود نوشت: "به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است. تنها جایی که نرفته ام قبرستان است و فعلا در خیال آن هستم!..."
در این میان برپایی دو قیام تازه در دو نقطه ایران، شاعر سرخورده را دلگرم ساخت. قیام شیخ محمد خیابانی در آذربایجان و قیام محمد تقی خان پسیان در خراسان. ولی هر دوی اینان به گفته شفق، نشانه تیر کینه ورزان شدند و به قافله بزرگ شهدای راه آزادی ملحق گردیدند. نتیجه سرکوب این دو قیام و کشتار رهبران آن، عارف را بازهم بیشتر در مغاک ناامیدی فرو برد. او که به خراسان رفته و گویا به چشم خود سر بریده قبله تازه آمال خود را دیده بود این رباعی نومیدانه را سرود:
"این سر که نشانه سرپرستی است/ آزاد و رها ز قید هستی است
با دیده عبرتش ببینید/ کاین عاقبت وطن پرستی است"
به نظر می رسد که با نگاه به مجموعه این سرخوردگی های سیاسی، بدبینی ها و انزواجویی های بعدی عارف را می توان توجیه کرد و به قول شفق عجیب نیست که همه شبان و روزان عمر عارف به ناله و ندبه گذشته باشد. این ناله و ندبه تنها از او نبود. از جامعه ای حیران و سرخورده بود.
اگر تنگدستی های طاقت فرسای مالی را بر سرخوردگی های سیاسی- اجتماعی عارف بیفزاییم گمان می کنیم به نتیجه ای فراتر از بدبختی می رسیم.

عارف در اواخر عمر بسیار تکیده شده بود
شاعر و ترانه سرای بزرگ مشروطیت هیچگاه نتوانسته سرپناهی مستقل برای خود فراهم کند. در تهران یکی دو تن از اعیان و اشراف که او را برای گرما بخشیدن به محافل شبانه می خواستند، جایی برای سکنی در اختیار او می گذاشتند.
در همدان نیز که اقامتگاه سال های آخر عمر او بود، همین وضعیت برقرار بود. شهردار همدان او را در خانه خود پناه داده بود. دو سه سال زندگی در همدان را باید دوزخی به شمار آورد. با شدت گرفتن بیماری مالاریا، بر تنگدلی ها و تنگدستی های او افزوده شده بود. در نامه کمتر انتشار یافته ای که عارف برای میرزا ابراهیم خان ناهید، مدیر روزنامه ناهید نوشته، شدت گرفتن بیماری خود را ترسیم کرده است:
"...اغلب بستری افتاده، در تمام این پنج شش ماه سه مرتبه آن هم برای رفتن به حمام و رفع کثافت بیرون رفتم...یک مرتبه هنوز داخل حمام نشده دچار لرز و نوبه شده و با نهایت سختی و بدبختی خود را به پایه کرسی رساندم و چنان افتادم که توان برخاستن نبود. خدا تمام کند. زندگی تمامم کرد!..."
با این همه بخت با عارف یار بود که پزشک معروف همدان، بدیع الحکماء به او عشق می ورزید و نه تنها به سلامتی اش می رسید که به گونه ای که به او برنخورد، نان و آبی نیز برایش فراهم می آورد. خودش گفته است: "بدیع الحکماء ماه هاست روزانه از جیب خود یک چارک گوشت می خرد و به منزل من می فرستد. کلفتم جیران آن را بار می کند، آبش را من و او ترید می کنیم و می خوریم و گوشت و استخوانش را به سگ ها می دهیم!..."
اطرافیان او به او گفته اند تو چرا از هنرت استفاده مادی نکرده ای- و نمی کنی؟ و او پاسخ داده است که "یک کمپانی صفحه پرکنی از مصر نماینده فرستاده بود...تا تمام تصنیف هایی را که خوانده ام ضبط نمایند و در قبالش ۱۰۰ هزار تومان به من بدهند، حاضر نشدم و به آن ها گفتم: شما علی را در تاریکی دیده اید! من یک شاعر و موسیقیدان ملی هستم نه آوازخوان قهوه خانه ها و رستوران ها!..."
از این گفته عارف می توان دریافت که در ذهن او، پر کردن صفحه نیز ارزشی برابر با خواندن در قهوه خانه ها داشته و با استغنای طبع او سازگار نبوده است. حال آن که همزمان با او خوانندگان و موسیقیدانان برجسته دیگری بودند که صدا و نغمه خود را به ضبط می سپردند و این کار را خلاف شان انسانی و هنری خود تلقی نمی کردند.

دیدار با نویسنده بزرگ

عارف در همان نامه ای که برای ناهید فرستاده از دیدار خود با محمد علی جمالزاده، در همان حال و هوای تنگدلی و تنگدستی یاد کرده است. جمالزاده اصرار داشته در سفر زمینی به ایران که از کرمانشاه و همدان می گذشته، با عارف نیز دیدار کند.

متن تصنیف آمان

ای آمان از فراقت آمان
مُردم از اشتیاقت آمان
از که گیرم سراغت آمان
آمان، آمان، آمان، آی امان

چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پُرخون شد
خون شد از راه دل بیرون شد
آمان، آمان، آمان، آی امان

عارف و عامی از می مستند
عهد و پیمان به ساغر بستند
پای خُم توبه را بشکستند
آمان، آمان، آمان، آی امان
عارف هم که سال ها اشتیاق زیارت او را داشته به هر زحمت و جان کندنی بوده، صبح به موقع خود را رسانده، منتظر مانده تا او سر و صورت خود را شسته، وارد اتاق یا سالن پذیرایی شده و او را از انتظار زیارت خود بیرون آورند.
ولی نویسنده پس از ورود عارف را در آن وضعیت تکیده بیماری نشناخته و انتظار عارفی را که انتظار نداشت او را به این روزگار سیاه ببیند، می کشیده است. عارف می گوید: "گفتم، آقا جان خود من هم انتظار این که خودم را به این روز ببینم، نداشتم. ولی روزگار از این شیرین کاری ها زیاد دارد." جمالزاده وقتی عارف را شناخته به قدری گریه کرده که همسرش و رفیق اروپایی اش که بعد وارد اطاق شده اند، مات و مبهوت مانده اند.
عارف می گوید: "آن وقت فهمیدم که در این ده پانزده سال چه قدر باید فرق کرده باشم..."

عارضه های دیگر

پیوند تنگدلی و تنگدستی به نظر می رسد که عارضه های روانی ویژه ای را نیز برای عارف فراهم آورده باشد. بد خلقی و ترشرویی از یک سو و خیالپردازی های عجیب و غریب از جمله این عارضه هاست.
بدبینی ها و بد خلقی ها طبعا دوستان را از دور او پراکنده و انزوای او را ژرف تر ساخته است. عارف خود می گوید: "آخر این چه بدبختی است که دامنگیر من شده است. فرمانفرما با من بد، سلیمان میرزا هم بد، قوام السلطنه بد، تقی زاده هم بد، نصرت الدوله بد، ملک الشعراء هم بد، مرتجع و آزادیخواه هر دو دشمن من!..."
خیال پروری ها نیز از یک سو او را به خود ستایی کشانیده و از سوی دیگر به وحشت از خویش. در مورد اول: "مادر ایران قرن ها مانند من پسری به وجود نخواهد آورد. زیرا طبیعت چهار پنج چیز تنها به من داده. خیلی به ندرت واقع می شود که یک نفر هم استاد موسیقی باشد، هم خواننده بی نظیر، هم اول آهنگساز یعنی مبتکر در آهنگ، هم شعر ساز و هم گذشته از این ها به قدری علاقمند به وطنش باشد که جان خود را این طور در راه آن تمام کند...!"
مورد دوم: "خیال من قاتل من است. و الا ممکن نبود من به این زودی ها این طور از پا درآمده و از دست بروم...مرا خیال کشت. همان خیالات شوم و ننگینی که نمی توانم به زبان بیاورم. همان خیالاتی که مانع است از این که یک هفته بتوانم با رفیق شفیقی وقت بگذرانم...همان خیالاتی که مرا گوشه نشین کرد..."
نفرت از همه کس و همه چیز دستاورد مشترک همه این عارضه هاست: "با روح نفرتی که از گفتن و خواندن شعر پیدا کرده ام، حتی از خواندن کلیات شیخ و دیوان خواجه و شاهنامه فردوسی هم که این ها برای هر ایرانی به منزله کتب آسمانی است پرهیز می کنم..." با آن که در بستر بیماری افتاده، با وجود مزاج علیل، مردمان ساده کوچه و خیابان را هم مشمول نفرت خود می سازد. همین مردمی که گناه جن و انس را در دوره زندگانی جغد آسای خود، به ریختن چند دانه اشک با ریا پاک می کنند و در آخرین نفس هم منتظرند که یک مرتبه درِ بهشت به روی آن ها باز شده و به مجرد دخول مشغول پریدن و چریدن گردند...!"

مرگ ژیان


سرخوردگی های سیاسی و تنگدستی های مالی فرجام بغایت غم انگیزی برای او فراهم آورد
عارف در همدان پیش از مرگ با یک ضربه روانی دیگر نیز روبرو شد. ژیان، سگی که مونس و همدم شبانه روزی او بود و گوشت و استخوان آبگوشت او را می خورد، مُرد و به قول سعید نفیسی "شاعر بزرگ از این مصاحبت نیز محروم ماند." ژیان قرار بود که حق دخالت در کار مرده ولی‌نعمت خود را هم به این مردمان حق نشناس ندهد، ولی خود پیش از ولی‌نعمت قالب تهی کرد! گفتنی است که عارف آن چنان به ژیان دلبسته بود که تصنیفی برایش ساخت که به عنوان بیست و هشتمین تصنیف در دیوان او به ثبت رسیده است.
"ژیان هاف هافو هاف کن ببینم/برای هاف سینه ای صاف کن ببینم
پس از هاف هاف بخوان هاف با قرائت/ اداء از مخرج ناف کن ببینم
نجس شیخ است الحق یا تو این جا؟/ قضاوت روی انصاف کن ببینم!"
سرانجام زمان رهایی فرا می رسد. بدیع الحکماء در گزارشی که برای محمد رضا هزار دوست نادیده عارف می فرستد از جمله نوشته است:
"در معالجه اش دریغ و غفلتی نشد...اما درمان دردهای او غیر ممکن بود...بیماری، ضعف، ناتوانی، افکار پریشان و آزردگی های مادی و معنوی دست به دست هم داده او را از پای درآورد...چون بعضی از دوستان وعده آمدن و زیارت ایشان را داده بودند و آن مرحوم هم فوق العاده انتظار ایشان را داشت، با تدابیر ممکنه تا دوم بهمن ماه ۱۳۱۲ از او نگهداری شد...پس از دفن او اثاثیه اش را که متعلق به دوستان بود کسی پس نگرفت. همه را فروختیم. صد تومانی شد به جیران کلفت او دادیم... "

هشتادمین سالمرگ عارف قزوینی

بهمن سقایی
 

یکم بهمن ماه هشتادمین سالروزدرگذشت عارف قزوینی، آوازه خوان، ترانه سرا وآهنگسازبرجسته ایران دوران مشروطیت است.
عــــارف قـــــــزوینی نخستین هنرمند معاصر ایران است که از ترانه برای طرح مشکلات اجتماعی- سیاسی روز بهره گرفته، ترانه را که از دیرباز در فرهنگ ایران زبان گویای مصایب مردم بود، به جایگاه واقعی اش بازگرداند.
پیش از عارف، علی اکبر شیدا بود که با خلق ترانه های عاشقانه توانست آن را از پرداختهای سطحی موسوم به «تخت حوضی» نجات دهد.
عارف می گوید: «وقتی شروع به ساختن تصنیف و سرودهای ملی کردم، مردم خیال می کردند تصنیف برای ... درباری یا ببری خان، گربه شاه شهید است.»
عارف برای نخستین بار با برگزاری کنسرت های بزرگ، ترانه خوانی ایران را از ابزارسرگرمی مجالس بزم، به رویدادی فرهنگی اجتماعی فرابرد. کنسرت های عارف مجلس تجلی احساسات و عواطف آزادیخواهانه و وطن پرستانه شده بود.

دکترعیسی صدیق اعلم در این باره می گوید: «وقتی عارف دریک مجمع خیریه درلاله زارکنسرت می داد، چنان جمعیت را سحرمی کرد که اگر فرمان می داد بروید فلان جا را خراب کنید! همه راه می افتادند.»
کنسرت های عارف در گراند هتل تهران چنان با استقبال مردم روبرو می شد که بلیت هایش در بازار سیاه به ده برابر بها به فروش می رسید.

مورگان شوستر آمریکایی که مسئول سروسامان دادن به امور مالی ایران شده بود، یکی از تماشاگران کنسرت های عارف در گراندهتل تهران بود.  تلاشهای صادقانه این کارشناس آمریکایی برای اخذ مالیات با مخالفت اشراف، و اولتیماتوم سفارتخانه روس روبرو شد،و بالاخره شوستر از ایران اخراج شد. عارف رفتن شوستر را همچون «از دست رفتن ایران دانسته، تصنیف دهم خود  به نام «ز سرخوان برود» را به یاد شوستر سرود. دو بیت آغاز این ترانه چنین بود: «ننگ آن خانه که مهمان ز سر خوان برود/ جان نثارش کن و مگذار که مهمان برود.. گر رود شوستر از ایران ، رود ایران بر باد/ ای جوانان مگذارید که ایران برود»...

عارف که به هنگامه جنگ جهانی اول همراه با دولت درتبعید ایران به عثمانی رفته بود؛ در برابر ادعای خلافت اسلامی ترکهای جوان تاب نیاورده، در بازگشت به ایران، و در پشتیبانی از یکپارچگی میهن اش، چندین شب متوالی کنسرت بزرگی در تبریز برپا کرد. عارف ترانه «باد خزانی» را که به یاد ستارخان و باقرخان سروده بود، در کنسرت تبریز اجرا کرد و با استقبال پرشور و بی سابقه مردم آذربایجان روبرو شد.
محمدتقی خان پسیان انقلابی تبریزی و از دوستان نزدیک عارف قزوینی در دوران مهاجرت به ترکیه عثمانی که بعدها دوره آموزش خلبانی را در آلمان دیده بود و در بازگشت به ایران و به دلیل کاردانی و لیاقت فوق العاده به ریاست ژاندارمری خراسان رسید، پس از روی کارآمدن دولت سیدضیا، و به حکم این دولت قوام السلطنه حاکم وقت خراسان را دستگیر و به تهران فرستاد؛ اما برکناری ناگهانی سیدضیا از نخست وزیری نه تنها به آزادی قوام السلطنه منجر شد بلکه قوام به نخست وزیری ایران منصوب شد. گفته می شود توطئه قوام در شوراندن طوایف شمال خراسان علیه کلنل تقی خان پسیان، مرگ این نظامی بالیاقت و درستکار را در پی داشت. مرگی که برای عارف قزوینی یکی از بزرگترین فاجعه های زندگی اش بود. عارف خود در این باره نوشت: «با مرگ کلنل کمرم برای همیشه شکست». عارف ترانه «گریه کن» را در سوگ او سروده و اجرا کرد.
« ازخون جوانان وطن» معروفترین تصنیف عارف و پر مخاطب ترین ترانه ایرانی است. خودش می نویسد به واسطه عشق حیدرخان عمواوغلی به این تصنیف، به او تقدیم می شود.

عارف در زندگانی کوتاه هنریش ۲۵ ترانه و چند مارش سرود/ آهنگ برایشان ساخت و خود آنها را اجرا کرد.  نیمی از آنها ترانه های عاشقانه ای هستند که در وصف دلدارهایش ازجمله دختران ناصرالدین از جمله افتخار السلطنه سروده است.
آوازه خوانی عارف شیفتگی مظفرالدین شاه را در پی دارد این شاه که پیانونواز چیره دستی بود برای همراهی با آوازعارف پیانو می نواخت با این همه عارف که نمی خواست استقلال فردی اش را از دست دهد پیشنهاد مظفرالدین شاه برای پیوستن به عمله طرب درباررا نپذیرفت. هرچند روابط نزدیک خود با تاج السلطنه زیباترین، تحصیلکرده ترین، و اجتماعی ترین دختر ناصرالدین شاه را تا درتهران بود حفظ کرد.
ازعارف که محبوبترین خواننده آن روزگار بود، هیچ ترانه ای ضبط نشده است. علی اکبر شهنازی می گوید: «عارف می گفت من بروم پیش هامبارتسوم و او افاده به خرج دهد که به تو پول بدهم و صدایت را ضبط کنم؟ من اصلا به پول او احتیاجی ندارم.»
عارف با ضبط بازخوانی ترانه هایش توسط عبدالله دوامی و قمر الملوک وزیری موافقت کرده بود. عبدالله دوامی می گوید وقتی عارف همراه درویش خان برای ضبط صدا عازم تفلیس بود  از من خواست ترانه شوستر را درتفلیس ضبط کنم اما درویش خان مخالفت کرد و گفت عارف درسیاست است.

عارف که ازحامیان دولت سید ضیا و رضاخان میرپنج فرمانده کل قوا بود، مارش جمهوری را با صدای قمر در تهران ضبط کرد اما به دستور رضاخان که نظرش از جمهوری برگشته بود، کلیه صفحه های این ترانه نابود شد. عارف که دیگر امکان برگزاری کنسرت در تهران و هیچ شهری را نداشت، همراه با سه سگش در روستایی در نزدیکی بروجرد ساکن شد اما بدنبال کشته شدن سگهایش در جریان اعتراضات متعصبان مذهبی  از آنجا به اراک رفت. سپس به دعوت دوست دیرینه اش بدیع الحکما پزشک مسیحی به همدان رفته،  برای همیشه در آنجا ساکن شد.

محبوبیت عارف چنان بود که دوستدارانش در کشورهای گوناگون از جمله فرانسه و هندوستان خواستار میزبانی او شده بودند. او همه این دعوت ها را رد می کند. دینشاه از پارسیان هند همراه با «رابیند رانات تاگور» شاعر برجسته هند به ایران می آیند؛ به دلایل نامعلومی امکان دیدار تاگوروعارف در تهران فراهم نمی شود و دینشاه به ناچاربرای دیدار با عارف دلشکسته به روستای دره مرادبیگ همدان می رود. دوستان  اندک و یک سگ مونس دوران تنهایی عارف تا زمان مرگ او دراین دوران بودند. بر سنگ گورعارف نوشته شده:  «عمرم گهی به هجروگهی درسفرگذشت- تاریخ زندگی همه دردردسرگذشت.»

Ei kommentteja:

Lähetä kommentti