پنج داستان آموزنده!
آستانه تحمل
مردم چه قدر است ؟
روزی روزگاری یک پادشاهی
بود که خیلی مردم و رعیت زیر دست خودش را اذیت میکرد .
خیلی ستم میکرد و خودش هم
از تمام ظلم و ستمی که میکرد با خبر بود و همین خبردار بودنش موجب شده بود که همش
نگران باشه که آستانه صبر مردم تمام بشه و شورش کنند و تاج و تخت را ازش بگیرند .
فشار روحی حاصل از نگرانی
به قدری زیاد بود که خواب و خوراک را از پادشاه بریده بود ، کلافه شده بود و حال و
روز درست و حسابی نداشت ، به همه ی درباریان و یاران وفادارش میپرید و داد و بیداد
میکرد و رفتارش غیر عادی شده بود . ترس از شورش به قدری تمام وجودش را فرا گرفته
بود که بعضی وقت ها تصمیم میگرفت تمام فشاری که روی مردم گذاشته را بر داره و با
مردم خوب رفتار کنه ولی از طرفی زمانی که به مخارج دربارش
نگاه میکرد و شرایط را میسنجید و میدید که اگر فشار را از روی مردم بر داره باز هم
سرنگون میشه ، پشیمان میشد .
اوضاع پادشاه خیلی خراب
بود و این آشفتگی باعث شد که توجه عده ای از نزدیکان شاه به رفتار پادشاه جلب بشه
، وزیر دست راست شاه که خیلی به پادشاه ارادت داشت و یکی از دلسوزان واقعی پادشاه بود
از پادشاه پرسید که چرا تا به این حد آشفته و بد حالی ؟
پادشاه هم داستان و علت
نگرانیش را برای وزیر معتمد خودش تعریف کرد ، وزیر در جواب
به پادشاه گفت : «اندکی به من فرصت بدهید تا آستانه صبر
مردم را بیازمایم و به شما بگویم که مردم تا چه حدی از
فشارو ظلم ازطرف شما را تحمل میکنند، در نتیجه شما میتوانید میزان فشار و ظلم
وارده بر مردم را کنترل کنید که یک وقتی شورش نکنند» .
پادشاه که حرفهای خوب خوب
و امیدوار کننده از وزیر شنیده بود با سخنان وی موافقت کرد و اختیار تمام و کمال
برای اجرای پروژه اش به وی داد .
روزبعد وزیر دراعلامیه ای
به تمام مردم شهر اعلام کرد که از این پس مالیات های پرداختی به صورت هفتگی گرفته
میشود .
چند روزی گذشت و وزیر و
پادشاه در کمال تعجب دیدند که مردم تمام مالیات خود را سر وقت پرداخت میکنند و
خیلی هم از پادشاه سپاسگزارند !
وزیر تصمیم گرفت که کمی
فشار را بیشتر کند و در اعلامیه ای میزان مالیات را به دو برابر حد معمول افزایش داد ، ولی باز در کمال نا باوری
دید که صدای مردم در نمی آید و مالیات ها سر وقت پرداخت میشود . این روند تا پنج
برابر قیمت مالیات پیش رفت و وزیر دید هیچ
اعتراضی از جانب مردم صورت نگرفته . پادشاه هم خیلی خوشحال که مردمش تا به این حد
آرام و بیخیال هستند .
وزیر تصمیم گرفت مالیات
را از حالت عادی خارج کند ، برای همین اعلام کرد از این به بعد برای هر شخص ١٠
ضربه شلاق به مالیات ها اضافه میشود و زن و بچه و پیر و
جوان هم در اجرای قانون با هم برابرند .
ولی باز در کمال تعجب
وزیر دید که مردم هیچ اعتراضی نمیکنند و با کمال میل مالیات خود را پرداخت میکنند
و شلاقشان را هم نوش جان میکنند ، وزیر شلاق ها را تا ٣٠ ضربه افزایش داد ولی
باز هم آب از آب تکان نخورد .
وزیر هر روز قوانین را
سخت تر و سخت تر میکرد ، ولی هیچ اتفاق خاص و یا اعتراضی از جانب مردم نبود .
تا اینکه روزی اعلام کرد
هر شخص مالیات دهنده و خانواده اش همگی هر هفته هنگام پرداخت مالیات باید چوب خاصی
را که برای این داستان طراحی شده بود در ما تحتشان فرو کنند تا شاه از این حرکت
آنها خوشنود شود ، صغیر و کبیر و زن و بچه هم در اجرای قانون برابرند .
چند هفته ای گذشت و وزیر
دید که صدای مردم در آمده و اعتراض ها شروع شده ، وزیربه خیال خودش توانسته
آستانه تحمل مردم راپیدا کند ولی برای اینکه مطمئن شود اعلام کرد که نماینده مردم
به نزد وزیربیاید ودلیل اعتراضشان را اعلام کند تا بررسی شود.
نماینده مردم نزد وزیرآمد ، وزیرازاو پرسید : «این همه های و هوی و سروصدا برای چیست ؟ اعتراض شما
آرامش همایونی پادشاه سرزمین ما را گرفته ، بگویید مشکلتان کجاست تا به آن رسیدگی
شود .»
نماینده مردم گفت : «قربان، عرض خاصی نیست ولی مردم ازقوانین جدید ناراضی
هستند ، میگویند به دلیل زیاد بودن و طولانی شدن مراحل پرداخت مالیات تمام وقتشان گرفته میشود – اگر برای دربار امکان دارد شعبه های دریافت مالیات را ازیکی به چندین شعبه
افزایش دهند تا مردم هنگام پرداخت مالیات پنج برابری و شلاق خوردن وهمخوابگی
دختران و زنانشان با سربازان دربارو فرو کردن چوب مقدس درباری به ما تحتشان
وقتشان گرفته نشود .»
گوزیدن
ممنوع !
عنوان این نوشتارشاید در
نگاه اول کمی بی ادبانه به نظر بیاید ! ولی آنچه که میخواهم بنویسم تنها یک داستان است.
خوب بریم سر داستان :
روزی روزگاری در یک شهر
دور افتاده مردمی در زیر سایه فقر و بدبختی تمام زندگی میکردند .
با اینکه شهر در منطقه ای
خوش آب و هوا و با بیشترین منابع طبیعی و زمین های کشاورزی و معادن طلا و جواهرات
قرار داشت ، ولی مردم بیچاره به زور شکم خود را سیر نگاه میداشتند .
تا اینکه یک روز ، یکی از
اهالی که کمی تیزبین و باهوش بود با خودش فکر کرد ، ما که در سرزمینی با این همه
نعمت های فراوان داریم زندگی میکنیم ، چرا تا به این
حد فقیر و بیچاره هستیم ؟
برای یافتن جوابش فکر ها
کرد و تمام گزینه های موجود را بررسی کرد و سر انجام متوجه شد که حاکم ظالم آن
سرزمین تمام آنچه حق مردم است را برای خود بر میدارد و در حقیقت مال آنها را
میدزدد .
این شخص تصمیم گرفت که
این خبر رو به مردم بده و سایه ظلم و دزدی حاکم رو از سر مرد کم کنه ، مردم بعد از
فهمیدن این واقعیت دست به شورش زدند و تصمیم داشتند تا
حاکم را پایین بکشند .
حاکم که این وضع را دید ،
با وزیر مکار خود مشورتی کرد ، که آیا بهتر نیست آن جوانی که این خبر را به مردم
داده سر به نیست کنیم ؟
وزیر پاسخ داد : قربانت
گردم اگر هم این کار را بکنیم ، دیگرخیلی دیر است و فایده ای ندارد . بهتر است
مردم را مشغول داستان دیگری بکنیم تا حواسشان از دزدی ما پرت شود .
حاکم گفت : چگونه این کار
را بکنیم ؟
وزیردرجواب گفت : قربان
دریک اعلامیه رسمی ، گوزیدن را ممنوع اعلام کنید وبرای متخلفین هم جرایمی را مشخص
کنید .
حاکم با تعجب پرسید : خوب
این چه سودی به حال ما دارد ؟
وزیر درپاسخ حاکم گفت :
قربان شما به من اطمینان کنید و اگر آنچه میخواستید برآورده نشد ، من را مجازات
کنید .
درطی این گفتمان حاکم در
رابطه با ممنوعیت گوزیدن متنی آماده کرد وآن را به
مردم ابلاغ کرد و اختیار تام هم به وزیر داد تا با متخلفین برخورد کند .
وزیرهم تا جایی که
میتوانست سخت میگرفت ، اگر کسی دراماکن عمومی شهر خود را خالی میکرد ، گردن زده
میشد واگر در منزل و یا جاهای خصوصی بود تا سرحد مرگ شلاق میخورد و اگر سن و سالش
کم بود جریمه نقدی میشد و یا زندانی میشد ، همچنین وزیر برای کسانی که تخلف دیگران
را گزارش میکردند جوایزی درنظرگرفته بود .
چندی نگذشت که مردم درخفا ویواشکی خود را خالی میکردند ، کم کم این درخفا گوزیدن تبدیل شد به نوعی
اعتراض مردمی ودرمجالس میان روشنفکران شهرومردم عادی همه میگوزیدند و به ریش حاکم
میخندیدند که ما گوزیدیم واو نفهمید.
اما در کاخ خبر دیگری بود
، حاکم و وزیر به ریش مردم میخندیدند که چگونه آنها را درکثافت کاری خود غرق کرده
اند و برای همدیگرمیگوزند وهمه چیزرا فراموش کرده اند واز دزدی اموالشان توسط
حاکم و وزیرغافلند .
داستان
کفن دزد
آورده اند که کفن دزدی در
بسترمرگ افتاده بود، پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدررفت گفت ای پدر امرت
چیست ؟ پدر گفت ، پسرم من تمام عمربه کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی
بدنبالم بود اکنون که در بسترمرگم و فرشتهء مرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین
بیش ازپیش بردوشم سنگینی میکند.ازتومیخواهم بعد ازمرگم چنان کنی که خلایق مرا
دعا کنند وازخدای یکتا مغفرت مرا خواهند. ..
پسرگفت ای پدرچنان کنم
که میخواهی و ازاین پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم. پدرهمان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
ازفردا پسرشغل پدر پیشه
کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی درشکم آن مردگان فرو
مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین
برمردگان ما روا نمیداشت.
فرارسیدن اجل! (شکل
داستان به تقلید ازنمایشنامۂ هدهد سبا نوشتۂ ایرج پزشکزاد درسال ١٣٥٧)
یکروز مردی هراسناک خودرا به قصرسلیمان فرزند داوود،
پیغمبروشاه قوم یهود، رسانیده ومیگوید:
داشتم ازکوچه گذرمیکردم که عزراییل را دیدم. اوبانگاه
بسیارخشم آلودی مرا نگریسته وردشد. حال من بی اندازه هراس داشته وازتوخواهش میکنم
مرا هرچه زودتر ازاینجا به جای دوری مانند هندوستان بفرستی تا ازدست عزراییل خلاصی
یابم!
سلیمان دلش برای این مردسوخته و باد راصداکردتا اورا به
هندوستان برده، آنجا رهایش کرده وهرچه زودتربرگردد.
دوسه روزبعد وقتیکه سلیمان میهمانی ای داشت، عزراییل هم
بدانجا میآید وسلیمان ضمن احوالپرسی ازاودربارۂ داستان نگریستن خشمانۂ او به آن
مرد سٶال کرد. عزراییل اندکی متحیرشده وسپس گفته بود که:
من اوراخشمگینانه نگاه
نکرده ام بلکه نگاه های آنروزمن حیرت آوربود، چرا که قراربود فردایش جان اورا
درهندوستان بگیرم ولی اویک روزقبلش دراینطرف دنیا بسرمیبرد وحتی اگرپرهم درمی آورد
نمیتوانست فردایش درهند باشد!!! ولی به هرتقدیر من مثل هربار درساعت ودقیقۂ مقرّردرمحلّ
مقرّرحضورپیداکرده ودرنهایت تحیّرآنمرد را درحال گذرازآنجا دیدم! پس دست به کارشده
وماموریّت خودرا انجام دادم!؟
تبصره: بـِلقِیس یا ملکه سَبَأ، به گفته روایات اسلامی
دخترهدهاد بن شرحبیل و ملکه سرزمین سَبَأ بود. او زنی یمنی و از اهالی مَأرِب بود که پس از پدرش بر مآرب حکومت میکرد.
یکی از حاکمان منطقه برای تسخیر مآرب حمله
کرد، اما موفق نشد و با کشته شدن او بلقیس تمام یمن را تحت سیطره خود گرفت و سبأ را پایتخت خود
قرار داد. سلیمان، توسط هدهدی
از وجود او و مردمانش آگاه شد و
طی نامهای از او دعوت کرد تا خود و مردمان سرزمین سبا که خورشیدپرست بودند، به
خداوند یگانه ایمان بیاورند و نزد او بروند.
بنا بر روایات، بلقیس نزد سلیمان رفت و سلیمان
استقبال باشکوهی برای او ترتیب داد. سرانجام بلقیس به حقانیت حضرت سلیمان پی برد و
ایمان آورد. مردم ممالک او نیز همه موحّد و خداپرست شدند. بلقیس نیز -طبق برخی روایات-
به همسری حضرت سلیمان درآمد.
تو آدم نمیشی
روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم.
وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد.
بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که
پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی
خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند.
پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر
اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند. سپس دستور می دهد تا سربازان
پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند.
همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که
پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب
سوار بود می ایستد.
پادشاه می گوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که می گفتی آدم
نمی شود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می
برند. حال چه می گویی؟
پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نمیشی.
من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی. تو اگر آدم
بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و
من در را برایت باز می کردم. اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام
من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی.
نه، من از نظرم بر نمی گردم. تو آدم نمیشی.
Ei kommentteja:
Lähetä kommentti