lauantai 28. lokakuuta 2017

پل لافارگ: حق تن‌آسایی یا فردوس دمی ز وقت آسوده ماست

درباره‌ی بردگی 
حمید شورکایی

P44-02
پل لافارگ (1842-1911)، نویسنده، جستارنویس، روزنامه‌نگار، سیاستمدار و یکی از چهره‌های سرشناس جنبش سوسیالیستی فرانسه بوده است. «حق تنبلی» مشهورترین جستار سیاسی اوست.
پل لافارگ در سال 1842 در سانتیاگوی کوبا زاده شد. پدرش فرانسوی یهودی‌تبار و از اهالی شهر بوردو و مادرش دورگه بوده است. خانواده‌ی لافارگ در سال 1851 به بوردو باز می‌گردند و پل لافارگ تحصیلات ابتدایی خود را در این شهر پی می‌گیرد و سپس به پاریس می‌رود تا در دانشکده‌ی پزشکی پاریس علم پزشکی بخواند. در پاریس با پرودون آشنا می‌شود و در جنبش‌های سوسیالیستی و اعتراضی شرکت می‌جوید. در نخستین کنگره‌ بین‌المللی دانشجویان در سال 1865، حذف پرچم سه رنگ فرانسوی و جایگرینی آن با پرچم سرخ را آرزو می‌کند. آرزو بر این جوان عیب می‌شود و او برای همیشه از تحصیل در تمامی دانشگاه‌ها و دانشکده‌های فرانسه محروم می‌شود. پس از اخراج از دانشگاه، به لندن می‌رود تا تحصیلاتش را از سر گیرد، در آنجا با فریدریش انگلس و کارل ماکس آشنا می‌شود و هم شیفته‌ی اندیشه‌های مارکس و هم عاشق دختر کوچکش، لارا مارکس، می شود و در سال 1868 با او ازدواج می‌کند. پس از چند سالی زندگی در لندن، به فرانسه باز می‌گردد و در کنار همسرش اندیشه‌های مارکس را در زادگاهش نشر می‌دهد. لافارگ به عضویت انترنسیونال اول درمی‌آید و در سال 1871 در کمون پاریس شرکت می‌جوید و پس از هفته‌ی خونبار معروف به اسپانیا پناهنده می‌شود. زمانی را در پرتغال سپری می کند و سپس به فرانسه باز می‌گردد و به اتفاق دوستش، ژول گسد، حزب کارگری فرانسه را در سال 1880 و روزنامه‌ی حزب، «لو سوسیالیست»، را در سال 1885 بنیاد می‌کند. او به دلیل فعالیت‌های سیاسی و تبلیغ برای برپایی انقلاب پرولتاریایی دوبار، یک بار در سال 1883 و بار دیگر در سال 1891 به زندان می‌افتد. گفتنی است که لافارگ پیشگفتار کتاب «حق تنبلی» خود را در سال 1883 در زندان سنت پلاژی نوشت. پل لافارگ و همسرش، لارا مارکس، در سال 1911 با هم خودکشی کردند. او در نامه‌ای کوتاه دلیل خودکشی‌اش را این‌گونه توجیه می‌کند: « با عقل و بدنی سالم، خودم را می‌کشم پیش از آنکه پیری بی‌رحم، یکایک خوشی‌ها و شادی‌های زندگی را از من بگیرد و مرا از نیروهای جسمی و فکری‌ام محروم گرداند، توانم را فلج کند، اراده‌ام را درهم شکند و مرا سربار خودم و دیگران سازد.»
پل لافارگ در کتاب «حق تنبلی» بر نظام کاپیتالیستی که ماهیت کار را دگرگون کرده و آن را وسیله‌ای برای بهره‌کشی خفت‌بار و به بردگی‌ کشاندن انسان‌ها ساخته سخت می‌تازد و می‌نویسد: « جنون عجیبی طبقه‌های کارگریِ ملت‌هایی که بر آنان تمدن کاپیتالیستی حکم‌فرماست گرفتار خود کرده است. این جنون، فقر و فلاکت‌های فردی و اجتماعی را با خود به دنبال می‌آورد که دو قرن‌ است بشریت ماتم‌زده را رنج وعذاب می‌دهد. این جنون عشق به کار است، شور سرسام‌آور به کار است که تا حد ازپاافتادگی قوای حیاتی فرد و فرزندانش پیش رفته است. روحانیون، اقتصاددانان و واعظانِ اخلاق به جای اینکه در برابر این نابهنجاری فکری از خود واکنش نشان دهند، هاله‌ای از قداست گرد کار کشیده‌اند و آن را مقدس جلوه داده‌اند. انسان‌های کوردل و تنگ‌نظری که خواستند عاقل‌تر از خدای‌شان شوند؛ انسان‌های ضعیف و حقیری که خواستند از چیزی که خدا لعنتش کرده بود اعاده‌ی حیثیت کنند.»
او در جای دیگر این کتاب می‌نویسد: « کار کنید، کار کنید، پرولترها برای بیشتر کردن ثروث اجتماعی و فقر و فلاکت فردی‌تان. کار کنید، کارکنید تا با فقیرتر شدن، دلایل بیشتری برای کار کردن و بینوا بودن داشته باشید. اینست قانون بی‌رحمانه‌ی تولیدِ کاپیتالیستی.»
ترجمه‌ی فارسی بخش پایانی کتاب «حق تنبلی» پل لافارگ در پی می‌آید:
واعظانِ اخلاق ما انسان‌های بسیار فروتنی هستند؛ اگرچه اصل بی‌چون و چرای کار را درانداختند، اما به کارآمدی آن در آرامش بخشیدن به روح، شاد کردن ذهن و حفظ کارکرد درست کلیه‌ها و دیگر اعضای بدن تردید دارند. آنها می‌خواهند کاربست آن‌ را بر روی توده‌ی مردم، بر روی موجودی حقیر، امتحان کنند، پیش از آن‌که آن را علیه سرمایه‌داران بکار بندند، همان سرمایه‌دارانی که این معلمان اخلاق رسالت دارند که رذیلت‌های‌شان را ببخشایند و جایز بدانند.
اما شما، فیلسوفانی که به صنار هم نمی‌ارزید، چرا چنین به مغزتان فشار می‌آورید تا با مشقت بسیار اخلاقی سرهم کنید که جرئت نمی‌کنید عمل به آن را به اربابان‌تان توصیه کنید. آیا می‌خواهید نظاره‌گر هتک و بی‌آبرویی اصل بی‌چون و چرای‌تان درباره‌ی کار که آن‌ همه بدان فخر و مباهات می‌کردید شوید؟ تاریخ مردمان کهن و نوشته‌های فیلسوفان و قانون‌گذاران‌شان را بگشاییم.
هرودوت، پدر تاریخ، می‌گوید: « من نمی‌توانم به قطع و یقین بگویم که آیا یونانیان خوار شمردن کار را از مصریان گرفته‌اند، زیرا می‌بینم که همین تحقیر کار در میان تراکیان، سکایان، پارسیان و لیدییان نیز برقرار بوده است؛ در یک کلام زیرا نزد اکثر بربرها، آنانی که هنرهای مکانیکی فرا می‌گیرند و حتی فرزندان‌شان را به دیده‌ی پست‌ترین شهروندان ‌نگریسته می‌شوند. همه‌ی یونانیان با این اصول بزرگ شده‌اند، علی الخصوص لاسدمونیان.»
« در آتن، شهروندان، نجیب‌زادگان راستین بوده‌اند که، همچون جنگجویان وحشی که تبارشان به آنها می‌رسید، فقط می‌بایست به امور دفاعی و اداری اجتماع می‌پرداختند. پس چون باید تمام‌وقت آزاد می‌بودند تا با نیروی عقلانی و جسمانی از منافع جمهوری پاسداری کنند، بردگان را به انجام همه‌ی کارها می‌گماشتند. به همین سان، در لاسدمون زنان نه می‌بایست بافندگی کنند و نه ریسندگی تا از شأن نجابت‌شان چیزی کم نشود.» (بیو، «درباره‌ی الغای بردگی قدیم در غرب»، 1840).
رومیان فقط دو شغل را شریف و آزاد می‌دانستند، کشاورزی و سلحشوری؛ جملگی شهروندان محق بودند که به خرج خزانه‌داری روزگار گذرانند بی آن‌که مجبور باشند برای تأمین معاش خود به هنرهای پست (آنان پیشه‌ها را چنین می‌نامیدند) که از حیث حقوقی از آن بردگان بود تن در دهند. برتوس کهین برای شوراندن مردم، به ویژه تارکینِ جبار (Tarquin) را متهم کرد که از شهروندان آزاد، پیشه‌ور و بنّا ساخته است.
فیلسوفان قدیم درباره‌ی منشأ عقاید با هم بحث و جدل می‌کردند، اما وقتی پای بیزاری جستن از کار به میان آمد، باهم به توافق می‌رسیدند.
طبیعت، این را افلاطون در آرمان‌شهر اجتماعی‌اش، در الگوی «جمهوری»‌اش می‌گوید: "طبیعت، نه کفاش آفریده است و نه آهنگر؛ چنین شغل‌هایی، باعث خواری و خفت کسانی می‌شود که به آنها تن می‌دهند، مزدوران پست، بینوایان بی‌نامی که به خاطر همین وضعیت‌شان از حقوق سیاسی محروم شده‌اند. در خصوص تاجران هم که به دروغ گفتن و فریب دادن خو گرفته‌اند، آنها را در شهر برنخواهیم تافت، مگر به مثابه‌ی یک شر لازم. شهروندی که با دکان‌داری خود را خوار و ذلیل گرداند، برای این کار خلاف، تحت پیگرد قرار خواهد گرفت. اگر او گناه‌کار شناخته شود، به یک سال زندان محکوم خواهد شد؛ این مجازت برای هربار تکرار خلاف دو برابر خواهد شد."
گزنفون در رساله‌ی «اقتصاد» خود می‌نویسد: «کسانی که به کارهای یدی تن می‌دهند، هرگز برکشیده نمی‌شوند و به مقام و منصبی نمی‌رسند، و این امر دلیل درستی دارد. اکثرشان محکومند که تمام روز را بنشیند و برخی از آنان حتی ‌باید آتشِ مدام را برتابند و ناگزیر تن‌شان زوال می‌پذیرد و خیلی مشکل است که ذهن‌شان تحت تأثیر این امر قرار نگیرد.»
سیسرون اظهار می‌کند: « چه چیزِ آبرومندی می‌تواند از یک دکان بیرون آید و تجارت چه چیز شریفی را می‌تواند تولید کند؟ هر آنچه دکان نام دارد درخورِ شأن یک مرد شریف نیست [...] تاجران نمی‌توانند بدون دروغ گفتن چیزی به کف آرند، و آیا چیزی ننگین‌تر از دروغ هم هست! پس، بایسته است به حرفه‌ی جملگی کسانی‌که رنج و هنرشان را می‌فروشند به دیده‌ی چیزی پست و خوار بنگریم؛ چه، هر آن کس که کارش را در ازای پول می‌دهد، خودفروشی می‌کند و خودش را در رده‌ی بردگان قرار می‌دهد.»
آی پرولترها، که اصل بی‌چون و چرای کار خرفت‌تان کرده است، به سخن این فیلسوفان گوش فرا دهید، سخنی که با دقتی حسودانه از شما مخفی نگاه می‌دارند: شهروندی که کارش را در ازای پول می‌هد، به رده‌ی بردگان تنزل می‌یابد، او جنایتی مرتکب می‌شود که سزاوار سال‌ها زندان است.
ریاکاریِ مسیحی و فایده‌گرایی کاپیتالیستی، این فیلسوفان جمهورهای باستان را تباه نکرده بود؛ آنان چون برای انسان‌های آزاده سخن می‌گفتند، سادلوحانه اندیشه‌های‌شان را بیان می‌کردند. افلاطون، ارسطو، این اندیشمندان بسیار بزرگ، که اندیشمندان امروزین ما همچون کوزن (Cousin)، کارو (Caro)، سیمون (Simon) هر چقدر هم زور بزنند به گرد پای آنان هم نمی‌رسند، می‌خواستند که شهروندان جمهوری‌ آرمانی‌شان در فراغت کامل زندگی کنند، زیرا همان‌گونه که گزنفون می‌گوید: " کار، تمام وقت آدم را می‌گیرد و هیچ زمان فراغتی برای جمهوری و دوستان باقی نمی‌گذارد". به عقیده‌ی پلوتارک، عمل بزرگ لیکورگ، «فرزانه‌ترینِ انسان‌ها» و سزاوار تحسین آیندگان، این بود که انجام هرگونه کار مزدبگیری را بر شهروندان جمهوری ممنوع کرد و این‌چنین به آنان زمان فراغت و تفریح بخشید.»

Ei kommentteja:

Lähetä kommentti